جدول جو
جدول جو

معنی خالی ماندن - جستجوی لغت در جدول جو

خالی ماندن
(بِ چَ دَ)
تهی ماندن از، بی اهل ومردم شدن. بی ساکن شدن. چون: بلاد از مردم خالی ماند. شغر. (منتهی الارب) ، خالی نماندن، از عهدۀ کاری برآمدن: خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی... خالی نماند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باقی ماندن
تصویر باقی ماندن
به جا ماندن، بازماندن، پایدار ماندن، برقرار ماندن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ لَ)
بجای ماندن. بازماندن: آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی ص 269 چ ادیب).
از جمالش ذره ای باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند.
عطار.
چراغ را که چراغی از او فراگیرند
فرونشیند و باقی بماند انوارش.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ وَ دَ)
گرانی خاطر و آزردگی بهم رسیدن. (آنندراج) :
دل چو رویش دید جان را درنباخت
خاطر خواجه عظیم از دل بماند (؟).
خواجوی کرمانی (از آنندراج).
- به خاطر ماندن، در خاطر ماندن. در یاد ماندن
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ مَ دَ)
ساکت ماندن. بیصدا ماندن. خاموش ماندن:
ندانم تو خامش چرا مانده ای
پس آن داستانها چرا خوانده ای.
فردوسی.
سه بار آن سخن را بر ایشان براند
چو پاسخ نیامدش خامش بماند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ خوَر / خُرْ دَ)
بشوی نرفتن. ازدواج نکردن دختری که از سن ازدواجش گذشته
لغت نامه دهخدا
(خَلَ اَ تَ)
خالی ماندن. تهی ماندن: و جهان از ایشان صافی ماند و مالهاء ایشان و خزائن مزدک... جمع آورد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 91) ، مسلم شدن. تحت تصرف ماندن: و انطیخن کشته شد و آن ولایت اشک را صافی ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 59)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ)
خجل شدن. درخجالت افتادن. شرمسار شدن. شرمگین شدن:
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که بشب گنج بیند اندر خواب.
ناصرخسرو.
روز آنست که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
وا پس افتادن، باز ماندن بجا ماندن باز ماندن، ثابت ماندن بر قرار ماندن، در عقب ماندن پس ماندن
فرهنگ لغت هوشیار