تهی ماندن از، بی اهل ومردم شدن. بی ساکن شدن. چون: بلاد از مردم خالی ماند. شغر. (منتهی الارب) ، خالی نماندن، از عهدۀ کاری برآمدن: خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی... خالی نماند. (کلیله و دمنه)
تهی ماندن از، بی اهل ومردم شدن. بی ساکن شدن. چون: بلاد از مردم خالی ماند. شغر. (منتهی الارب) ، خالی نماندن، از عهدۀ کاری برآمدن: خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی... خالی نماند. (کلیله و دمنه)
بجای ماندن. بازماندن: آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی ص 269 چ ادیب). از جمالش ذره ای باقی نماند آن قدح بشکست و آن ساقی نماند. عطار. چراغ را که چراغی از او فراگیرند فرونشیند و باقی بماند انوارش. سعدی.
بجای ماندن. بازماندن: آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی ص 269 چ ادیب). از جمالش ذره ای باقی نماند آن قدح بشکست و آن ساقی نماند. عطار. چراغ را که چراغی از او فراگیرند فرونشیند و باقی بماند انوارش. سعدی.
گرانی خاطر و آزردگی بهم رسیدن. (آنندراج) : دل چو رویش دید جان را درنباخت خاطر خواجه عظیم از دل بماند (؟). خواجوی کرمانی (از آنندراج). - به خاطر ماندن، در خاطر ماندن. در یاد ماندن
گرانی خاطر و آزردگی بهم رسیدن. (آنندراج) : دل چو رویش دید جان را درنباخت خاطر خواجه عظیم از دل بماند (؟). خواجوی کرمانی (از آنندراج). - به خاطر ماندن، در خاطر ماندن. در یاد ماندن
ساکت ماندن. بیصدا ماندن. خاموش ماندن: ندانم تو خامش چرا مانده ای پس آن داستانها چرا خوانده ای. فردوسی. سه بار آن سخن را بر ایشان براند چو پاسخ نیامدش خامش بماند. فردوسی
ساکت ماندن. بیصدا ماندن. خاموش ماندن: ندانم تو خامش چرا مانده ای پس آن داستانها چرا خوانده ای. فردوسی. سه بار آن سخن را بر ایشان براند چو پاسخ نیامدش خامش بماند. فردوسی
خالی ماندن. تهی ماندن: و جهان از ایشان صافی ماند و مالهاء ایشان و خزائن مزدک... جمع آورد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 91) ، مسلم شدن. تحت تصرف ماندن: و انطیخن کشته شد و آن ولایت اشک را صافی ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 59)
خالی ماندن. تهی ماندن: و جهان از ایشان صافی ماند و مالهاء ایشان و خزائن مزدک... جمع آورد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 91) ، مسلم شدن. تحت تصرف ماندن: و انطیخن کشته شد و آن ولایت اشک را صافی ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 59)
خجل شدن. درخجالت افتادن. شرمسار شدن. شرمگین شدن: ماندی اکنون خجل چو آن مفلس که بشب گنج بیند اندر خواب. ناصرخسرو. روز آنست که مردم ره صحرا گیرند خیز تا سرو بماند خجل از بالایت. سعدی (بدایع)
خجل شدن. درخجالت افتادن. شرمسار شدن. شرمگین شدن: ماندی اکنون خجل چو آن مفلس که بشب گنج بیند اندر خواب. ناصرخسرو. روز آنست که مردم ره صحرا گیرند خیز تا سرو بماند خجل از بالایت. سعدی (بدایع)